مسجد النبی و هیئت نبی اکرم

اطلاع رسانی وقایع و برنامه های مسجد النبی و هیئت نبی اکرم سیرجان

مسجد النبی و هیئت نبی اکرم

اطلاع رسانی وقایع و برنامه های مسجد النبی و هیئت نبی اکرم سیرجان

  • ۰
  • ۰

یه روزی یه لره...

یه روزی یه لره...
یه روزی یه ترکه...
یه روزی یه عربه...
یه روزی یه قزوینیه...
یه روزی یه آبادانیه...
یه روزی یه اصفهانیه...
یه روزی یه شمالیه...
یه روزی یه شیرازیه...
...
...مثل مرد جلودشمن وایسادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه ♡♥♡
لره...........بروجردی بود
ترکه......... مهدی باکری بود
عربه......... علی هاشمی بود
قزوینیه...... عباس بابایی بود
آبادانیه....... طاهری بود
اصفهانیه..... ابراهیم همت بود
شمالیه....... شیرودی بود
شیرازیه...... عباس دوران بود
و.............. ♡

مرد واقعی اینا بودن ♡

"شادی روح همه مردای بی ادعای وطنمون صلوات♡

  • بچه مسجدی
  • ۰
  • ۰


 چند روزی به آمدن عید
​​
مانده بود. بیشتر بچه‌ها
​ ​
غایب بودند، یا اکثرا رفته
​ 
بودند به شهرها و شهرستان‌های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما
​ 
(دکتر شفیعی کدکنی) بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درس‌ها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه‌ها خیلی آرام گفت: "استاد آخر
​ 
سالی دیگه بسه!"
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و
همین‌طور که آن را می‌گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت
.
استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: "حالا که
​ 
تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره‌ای رو براتون تعریف کنم. من
حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می‌کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با
​ 
دست‌های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست‌هایی که هر وقت اون‌ها رو می‌دیدم دلم
​ 
می‌خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با
پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب
​ 
عید می‌خوردیم بو می‌کردم و در آخر بر لبانم می‌گذاشتم."
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می‌کند: "نمی‌دونم بچه‌ها شما
​ 
هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من
​ 
بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می‌شدم از چادر کهنه سفیدی که
گل‌های قرمز ریز روی آن‌ها نقش بسته بود حس می‌کردم، چادر را جلوی دهان و
​ 
بینی‌ام می‌گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می‌کشیدم... اما نسبت به پدرم؛ مثل
​ 
تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز
احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به
صورت مستقیم.
نزدیکی‌های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
​ 
صبح بود، رفتم آب‌انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله‌ها بالا
​ 
می‌آمدم که صدای خفیف هق هق مردانه‌ای را شنیدم، از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم
​ 
صدا را بلندتر
ی‌شنیدم..."
استاد حالا خودش هم گریه می‌کند...
"پدرم بود، مادر هم آرامش می‌کرد، می‌گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی‌ذاره
​ 
ما پیش بچه‌ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دیم، قرآن خدا که غلط
​ 
نمی‌شه
اما بابام گفت: خانم نوه‌هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند،
​ 
نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگه ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه‌های بابام رو از
​ 
مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته
بودم، گذاشتم روی گیوه‌های پدرم و خم شدم و گیوه‌های پر از خاک و خلی که هر
​ 
روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه‌های قد و نیم‌قد
​ 
که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می‌کردند.
بابا به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را
​ 
هم به عنوان عیدی داد به مامان...
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس... بعد از کلاس
​ 
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید
بروم اتاقش،
​ 
رفتم، بسته‌ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به
​ 
من.
​ 
گفتم: این چیه؟
- باز کن می فهمی
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
- این برای چیه؟
- از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی‌دونستم که این چه معنی می‌تونه داشته باشه، فقط در اون موقع
​ 
ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا می‌دونی؟ کسی بهت گفته؟گفتم: نه، فقط حدس می‌زنم،
​ 
همین!!!راستش مدیر نمی‌دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه
اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می‌دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به
​ 
من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام
​ ​
کردم،
​ 
درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد
​ 
تومان
​​
ش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
- چه شرطی؟
​ ​
- بگو ببینم از کجا می‌دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده‌دار است."
استاد کمی به برق چشمان بچه‌ها که مشتاقانه می‌خواستند جواب این سوال آقای
​ 
مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد
​ 
و گفت:
"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن‌ها پاداش
​ 
​ ​
می‌دهد؟!!"
​​



  • بچه مسجدی
  • ۰
  • ۰

!!!آماده ایم آماده






گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
​​


نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود.
​​

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست .

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست .

گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!




  • بچه مسجدی
  • ۰
  • ۰

حرکت خیره کننده یک مرد مسلمان در کانادا...

افسران - حرکت خیره کننده یک مرد مسلمان در کانادا...

یک مرد مهربان مسلمان در اتوبوسی در کانادا کفشهای خود را به یک مسافر که پلاستیک در پای خود داشته و پایین شلوارش خیس شده بود بخشید. وی نام خود را به خبرنگاران نگفت واصرار داشت که هویتش فاش نشود زیرا اعتقاد داشت دین اسلام مستلزم این است که اعمال خیر به صورت ناشناس انجام شود.
راننده اتوبوس که بیش از 16 سال است در ونکوور کار میکند می گوید:
تا بحال چنین عمل مهربانانه ای ندیده بودم. در اتوبوس مسافران به همدیگر نگاه نمی کنند. در اتوبوس مردی بود که با دو سرپوش پلاستیکی پاهایش را پوشانده بود و به خاطر پوشش نامناسبش هیچکس حاضر نبود حتی کنارش بنشیند اما این مرد مسلمان کفش ها و جوراب های خودش را به او بخشید.
××زنده باد اسلام××
  • بچه مسجدی
  • ۰
  • ۰

فضای مجازی

افسران - فضــای مجازی
  • بچه مسجدی
  • ۰
  • ۰

شروع فیلم سقف یک اتاق

افسران - شروع فیلم سقف یک اتاق
  • بچه مسجدی
  • ۱
  • ۰

من دیگه حرفی ندارم ...

افسران - من دیگه حرفی ندارم ...
  • بچه مسجدی
  • ۱
  • ۰

برای آنها که می خواهند با حضرت زهرا محشور شوند

هدیه اختصاصی حضرت صادق آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم به بانوان مؤمنه

پویشی برای بانوانی که می‌خواهند خداوند عذاب قبر را از آنان برطرف نماید و با حضرت زهرا سلام الله علیها محشور شوند و ثواب هزار شهید برند و ...

اطلاعات بیشتر: http://bakhshidam.ir/

  • بچه مسجدی
  • ۱
  • ۰

به یاد پدرم

افسران - به یاد پدرم
  • بچه مسجدی
  • ۱
  • ۰
افسران - ابر وماه و شهید همت ...  ( حتما بخونید ، خیلی زیباست )


شب عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیرو ها شدیدا

مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند .در همین گیر و دار

ناگهان چشمم به همت افتاد.دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه

می کند،اشک میریزد.تعجب کردم."گفتم حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای

پیروزی توی عملیات کمک می گیره."به هر حال کنجکاوی باعث شد

که بوم سراغش،از او پرسیدم:"چیه حاجی چرا گریه میکنی؟"

به آسمان اشاره کرد و گفت:"به ماه نگاه کن."

نگاهی به ماه انداختم و گفتم:"خب،چی شده؟"

گفت:"ماه لحظه به لحظه بچه ها رو همراهی می کنه.هر جا اونا توی دید دشمن قرار می

گیرن،ماه می ره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به

روشنایی دارن،ماه میاد و همه جارو روشن میکنه.می بینی لطف خدا رو که

چطور شامل حال ما میشه؟حالا فهمیدی برا چی اشکم در اومده؟"

او رفت و این امداد غیبی را از پشت بیسیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و آن ها را

متوجه حرکت ابر و ماه کرد.دقایقی بعد صدای گریه ی همه ی آن ها ار پشت بی سیم

شنیده می شد.
  • بچه مسجدی